کـاش مـی فـهـمیـدی ....
قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:
بـمان...
نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛
و آرام بـگویـى:
هـر طور راحـتـى ... !
می روم...به کجا؟
نمی
دانم ....حس بدی ست... بی مقصدی!
کاش نه باران بند می آمد... نه خیابان به انتها می رسید....
یک زخم دارم هر روز صبح بایدپانسمانش را باز کنم"
رویش نمک بپاشم تا یادم نرود!!
سراغ بعضی آدمها نباید رفت....
دیشب ارزوهایم را دم در گذاشتم تا رفتگر ببرد
بی چار او!!
بعضی ها را با خود به گور میبرم
بعضی ها همان آرزوی با تو بودن بود بی معرفت.....